چند خاطره از همرزم شهید
آبادان تو قرارگاه بودیم که به ما خبر دادند آقای حمیدرضا یادگار هم شهید شده
قرارشد با چند تا از بچه ها بریم سردخونه جنازه اش رو شناسایی کنیم خدا بیامرز شهید شاعری هم با ما بود. وقتی اومدیم بیرون دیدیم جواد نیست.
پیگیر شدیم دیدیم خدابیامرز مونده تو سردخونه در هم از پشت نمیتونست باز کنه. به هر ترتیب در ور باز کردیم. طفلک حسابی رنگ وروش پریده بود.
چند ساعتی آب آشامیدنی تو ایستگاه ذوالفقاری به بچه ها دیر رسید؛ آقای جواد شاعری گفت من میتونم برای بچه ها آب تهیه کنم. با چفیه رفت آب های دور و بر ایستگاه رو گل ولایش رو بگیره و بیاره. اما خدارو شکر آب رسید و دیگه بچه ها. از سر ناچاری آب مونده نخوردند.
توی منطقه آقای شهید فرخ بلاغی وقتی میخواست با اسلحه شلیک کنه چشم چپش که باید باهاش نشونه میگرفت بسته نمیشد. بنده خدا خیلی سختش بود. رفتم براش یه پارچه آوردم و با یه بند بستم رو چشم چپش. دیگه راحت تیراندازی میکرد. بین بچه های ایستگاه 12 فرخ بلاغی معروف شده بود به ناخدا یک چشم.
کلمات کلیدی :